جهان روایت خوش‌رنگی است از دربه‌دری

جهان روایت خوش‌رنگی است از دربه‌دری. پر از لحظات نابی که در کثافت این زندگی رخ می‌دهد. حالا چه خوش‌بینانه به ماجرا نگاه کنیم و چه نه، واقعیت آن چیزی نیست که در خیال ما می‌گذرد. ما می‌توانیم دریچه‌ی نگاهمان را تغییر دهیم، بلند ببینیم یا کوتاه، اما واقعیت این است که ارتفاع یک برج با طرز نگاه ما تغییری نمی‌کند، یک آجر کوتاه قد هم با طرز نگاه ما، بلند قامت نمی‌شود. ما می‌توانیم تعاریف خوش‌بویی از عشق کنیم، می‌توانیم لبخند بزنیم و چشم‌هایمان را بر روی آن چیزی که سرمان می‌آید ببندیم. البته که توصیه‌ی من هم همین است. توصیه‌ی من هم این است که لبخند بزنیم و نگذاریم کثافت این جهان از مردمک‌هایمان بالا برود.
“لحظه” چیز عجیبی است. در لحظه بودن، در لحظه زیستن، در لحظه نفس کشیدن و از لحظه حرف زدن. در لحظه زندگی کردن تکلیف خیلی چیزها را مشخص می‌کند. جسارت‌ها را زیاد می‌کند، فرق بین رویا و واقعیت را مشخص می‌کند، رنج‌ها را کاهش می‌دهد و واقعیت را در نظر آدم واقعی‌تر می‌کند. 
کمتر حرف بزنیم و بیشتر عمل کنیم. چقدر این جمله ایده‌آل است. چقدر سخت است. چقدر اراده می‌خواهد. چقدر نشان‌مان می‌دهد که ضعیفیم. 
من به فردا که فکر می‌کنم با حجم عظیمی از ابهام مواجه می‌شوم. فردا کجاست؟ من تا کجای فردا زنده‌ام؟ نمی‌دانم.
لحظه را دریابیم. زندگی کردن جسارت می‌خواهد. زندگی کردن در لحظه، جسارت بیشتری می‌خواهد. در این لحظه‌ی لعنتی زندگی کردن، جسارت عظیمی می‌خواهد.

بگذار فردا بماند برای فرداها


بی‌خیال اما. در جهانی که این ثانیه‌اش با ثانیه‌ی دیگرش زمین است تا آسمان. بی‌خیال اما. که معلوم نیست چند نفس دیگر دست‌هایمان توانایی لمس دستهای‌ دیگری را دارد. که معلوم نیست این قلب تا کدام لحظه قصد تپیدن دارد و از کجا دیگر دلش نمی‌خواهد ضربان داشته باشد. که معلوم نیست این چهار دیواری تا کدام لحظه می‌خواهد ما را زیر سقف خودش بپذیرد و تا کی نمی‌خواهد تبدیل به آوار شود. بی‌خیال اما. حالا که جهان خلاصه می‌شود در آسمان شب و صدای سکوت و لبخند دلچسب مردی که شانه‌های مردانه‌اش در این لحظه پذیرای تنهایی معشوقه‌اش است. جهان همین اکنون است و دیگر چیزی نیست. دلخوشم به همین ثانیه که نفس می‌کشم و به هیچ فردایی اعتماد ندارم.
همین حالا بگو چقدر دوستش داری، بگذار فردا بماند برای فرداها. نترس.

جان‌های شیفته

 


لیندا پاستان:
می‌روم
و ردی از شعر
پشت سر باقی می‌گذارم
کلماتی که شاید غذای پرنده‌ای شوند
کلماتی که شاید باران بشوید و با خود ببرد
چه اهمیت دارد؟
من که دنبال جاودانگی نیستم

واهه آرمن:
دفتر شعرت را باز کرده‌ام
و کلماتی را که باران با خود آورده است
با سرانگشتانم نوازش می‌کنم
به یاد شبی افتاده‌ام
که از خود پرسیدم
مردگان می‌روند و
زندگان می‌مانند
یا زندگان می‌روند و
مردگان می‌مانند؟

پرنده‌ای بر شانه‌ام می‌نشیند
و زیر باران
به‌آرامی نوک می‌زند به واژه‌ها
و آواز می‌خواند
این همان آواز جاودانگی‌ست
همان پایان آتشین لیندا

جان‌های شیفته، واهه آرمن، نشر چشمه

زندگی چیه جز اینا

مثل نگاه کردن توی قهوه‌ای چشم‌هاش، مثل زل زدن به خط لبخندش، مثل پناه بردن میون بازوهاش، مثل گوش دادن به صدای قلبش، مثل بی‌بهانه خندیدن، مثل دلخوش بودن به طبیعت و سکوت آخر هفته، مثل شادی‌های کوچیک و رضایت از عشق، مثل هر نوع دیوونگی... مثل گوش دادن به صدای شکسته شدن هیزم تو آتیش، مثل هزارتا مثل دیگه که می‌تونم تا صبح بشمرم. بهونه‌ واسه زندگی کردن چیه جز اینا؟ زندگی چیه جز اینا؟

شوایک، سرباز ساده دل

شوایک


با شوایک، سال‌های اول دانشگاه آشنا شدم. بیراه نگفته‌ام اگر بگویم عاشق این شخصیت دیوانه‌ی احمقِ منتقد شده‌بودم. به قدری که دلم می‌خواست معشوقه‌اش شوم!
شوایک سرباز ساده دلی است که قبلا به‌خاطر حماقت از سربازی معاف شده و اکنون و با شروع جنگ جهانی دوباره وارد جبهه می‌شود! او با حماقت‌های تیزهوشانه‌ی خود در جنگ جهانی هر چیزی را به نقد می‌کشد. نقدی احمقانه و طنزآلود که حین خنده آدم را به تامل بیشتر وا می‌د‌ارد. این کتاب را یاروسلاو هاشک، نویسنده اهل چک نوشته است و در سال‌های 1921 تا 1923 منتشر شده است. این کتاب 908 صفحه است، اما از تعداد صفحاتش نترسید! خواندنش بسیار سریع و روان پیش می‌رود.
در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «چرا دیوونه‌ها از این که اونارو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی‌ان. اونجا آدم می‌تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مث شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می‌تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه؛ هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می‌کردن و لخت و عور می‌چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می‌کشید و می‌گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می‌کرد این بود که همه چی رو عوضی می‌دید و یه کار دیگه‌م می‌کرد که بلانسبت، روم به دیوار، باهاش هم قافیه‌س... اونجا همه هرچی دلشون می‌خواست می‌گفتن، هرچی که سر زبونشون می‌اومد، عین پارلمان... شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می‌کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می‌خواست وازش کنن... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش، خیال کرد دارن جلدش می‌کنن و خیلی ذوق می‌کرد...!»

شوایک| یاروسلاو هاشک | با تصویر سازی:یوزف لادا | مترجم: کمال ظاهری| نشر چشمه

درجا زدن ساده

زیاد طول نکشید که بفهمم برای زندگی کردن باید دوندگی را یاد بگیرم. شاید هنوز سواد خواندن و نوشتن هم نداشتم. زیاد طول نکشید که بفهمم دلم نمی‌خواهد برای داشتن عروسک زیبای پشت ویترین مغازه درخواست کنم. شاید ذاتی که با آن زاده شدم این‌گونه بود. شاید ته ضمیر ناخودآگاهم چیزی شکل گرفته بود برای نخواستن از دیگران. دویدن ولی زیاد هم آسان نبود. برای دختر نوجوانی که کبودی‌های بدنش از ضربه‌های مشت و لگد هم رزمی‌هایش را از خانواده‌اش پنهان می‌کرد. تنهایی درد می‌کشید و کوتاه نمی‌آمد. نمی‌خواستم، کوتاه هم نمی‌آمدم، و پنهان می‌کردم؛ پنهان می‌کردم چون از هر نیروی بازدارنده‌ای می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از خانواده‌ام که جلوی ورزش خشنی که به آن علاقه داشتم را بگیرند. می‌ترسیدم که جلوی بها دادنم به هنر را بگیرند. که نصیحتم کنند، خیرخواهانه مجبورم کنند ورزش مسالمت‌آمیزتری را انتخاب کنم، مهندس شوم، و به جای ادبیات که هیچ‌چیزی ندارد، مسیر دیگری را پیش‌ بگیرم... و حالا که با سماجت مدیریت خواندم، حداقل کارمند بانک شوم. دروغ چرا، من مصاحبه‌های زیادی انجام دادم. نمی‌دانم بیست سال بعد پشیمان خواهم شد که کارمند ساده‌ی دولت نشدم و تعمدا مصاحبه‌های نهایی‌ام را نرفتم یا نه. من از دیگران زیاد نخواستم.. آن قدر نخواستم که کم‌کم تبدیل شدم به آدمی که گرفتن مطالباتش هم برایش سخت شده. تبدیل شدم به آدمی که بلد نیست کمک بگیرد، یا برای خواستن هرچیزی که چه بسا حقش است، معذب است. می‌توانم برای رفتن به تعمیرگاه از پدرم، برادرم، دوست‌پسرم و یا دوستانم بخواهم، نمی‌توانم اما. آدم نفسش می‌گیرد. آن هم در این بلبشوی این شهر بی‌پدر و مادر. زندگی هرچقدر سخت بود و هست برایم، دو چیز را نتوانسته‌ام در خودم از بین ببرم. مطالبه‌ی عشق. شاید چون مادرم هیچ‌وقت عشقش را دریغ نکرد، حتا وقتی مطالبه‌گر نبودم. حالا پر توقع‌ترینم در خواستن عشق و محبت. درخواستم برای عشق و محبت روزبه‌روز بیشتر شد و روزبه‌روز بیشترش را از پدر و مادرم دریافت کردم. همین برای جبران سختی‌های زندگی کافی است. من اما هنوز می‌دوم. هنوز در تنهایی خودم می‌دوم... می‌دوم و کثافت زندگی بیشتر چهره‌اش را به من نشان می‌دهد، ناامیدی کنارم می‌نشیند و نمی‌دانم تا کجای مسیر باید پاهایم را مجاب کنم برای دویدن. متاسفم و از روح و روان و وجودم عذرخواهی می‌کنم برای زمانه‌ای که گرفتارشم. زمانه‌ای که آهن‌ربایی را به پشتم وصل کرده و مدام می‌خواهد ما را به عقب بکشد. من اما بیشتر و سخت‌تر می‌دوم تا فقط عقب‌گرد نکنم... تا حداقل سهم من از زندگی یک درجا زدن ساده باشد.

من اما کوتاه نمی‌آیم


من اما کوتاه نمی‌آیم. حالا خورشید دلش بیاید و خودش را دریغ کند، بی‌مروت. باران نبارد و ذوب شویم، بی‌مروت. باد قهر کند و نوزد، بی‌مروت. رفیق رفیق نباشد، بی‌مروت. بی‌نمک‌ترین دست جهان متعلق به من باشد و آدم‌ها فراموش‌کار باشند. من اما کوتاه نمی‌آیم، حالا کفش‌هایم سر سازگاری نداشته باشند، دلم پشت ویترین مغازه‌ها جا بماند و حساب بانکی‌ام خالی شود. من اما کوتاه نمی‌آیم، حالا پدرم آخوند نباشد، وزیر نباشد، سهم من از هر سهمیه‌ای صفر باشد، رانت نباشد و شعرهایم پشت در وزارت ارشاد جا بماند. شاگرد آقای کارشناس فلان نشر نباشم تا حمایت شوم، رفیق روزنامه‌ها نباشم و زیر بار سر کردن چادر برای ورود به هر صدایی و سیمایی نروم. من اما کوتاه نمی‌آیم، حالا دلار سر به آسمان بکشد و هواپیماها برایم دور باشند، من اما کوتاه نمی‌آیم، کوتاه نمی‌آیم چون صاحب استخوان‌هایی هستم که برای درجا زدن زاییده نشده‌اند.

کلمات تنم را کبود کرده‌اند

کتاب کلمات تنم را کبود کرده‌اند

حداقل 
قبل ازغرق‌‍ شدن کشتی 
زنجیر دست‌هایم را 
ازدست‌هایت باز کن 
تا راهی برای دست‌و‌پا‌زدنی باطل 
پیش از مرگ 
داشته باشم

آن کوه یخی که در حال آب شدن است 
پیکر مردی است 
که دارد 
جلوی چشم‌های زنش
درقمار می‌بازد 
در شهری که آن‌قدر تاریک است 
که شب هم درآن دیده نمی‌شود

بغض 
چادر سیاهش را سر کرده 
پشت به من 
دور می‌شود


از کتاب: کلمات تنم را کبود کرده‌اند
نسرینا رضایی
نشر چشمه

اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری

 

این طور شروع می‌شود: «تو داری شروع به خواندن داستانِ جدید ایتالو کالوینو، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، می‌کنی. آرام بگیر! حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده است در پس ابر نهان شود. از آن سو مثل همیشه تلویزیون روشن است، پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: نه، نمی خواهم تلویزیون تماشا کنم! اگر صدایت را نمی شنوند، بلندتر بگو.»
هرچند که خیلی‌ها کالوینو را با کتاب «بارون درخت نشین» دوست دارند، به نظر من اما «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» بهترین کتاب ایتالو کالوینو این نویسنده‌ی ایتالیایی است. کتابی با فرم و ساختار روایت مدرن. البته که من از این دیوانه‌بازی‌ها در داستان‌نویسی خوشم می‌آید. این کتاب مجموعه‌ای از چندین روایت نیمه تمام است. خلق داستانی در دل داستانی دیگر که تشکیل دهنده‌ی یک روایت کل می‌شوند. با این کتاب، کالیونو برنده جایزه ادبی فل رینلی شده است. پرت شدن در یک بی‌راهه‌ی بی‌پایان با ترجمه‌ی روان و خواندنی لیلی گلستان. اگر شبی از شب های زمستان مسافری توسط نشر آگه منتشر شده است.

دور


دور. دور که می‌گویم از مسافت حرف نمی‌زنم. دور یعنی جایی که پرت باشی از هر آنچه که در حال وقوع است. پرت باشی از اخبار خون در شیشه کن، دور باشی از تمام ناامیدی‌ها، دور که می‌گویم یعنی به من چه دخلی دارد قیمت دلار شما؟ یعنی من نه سفیرم نه فرزند سفیر... . من شاعرم. شاعری که دلخوش است به شعرهای لورکا با صدای شاملو. به رقص آتش و آرامش صدای سکوت. دور برویم... دور که می‌گویم یعنی دورتر از همه‌ی جان کندن‌ها و سگ‌دو زدن‌های بی‌حاصل. یعنی امید مُرده است و کسی حواسش نیست. یعنی چه می‌شد اگر پاییز واقعا عاشقانه بود؟ یک عاشقانه‌ی آرام بی‌دلهره... دور بشویم کاش... دور بشویم از این حجم نا ملایمتی، برسیم تا آبی‌ها... تا آنجا که خدا کنارمان نفس بکشد.