کف پاهایم پوست شهر را لمس می‌کند؛ زبر و خشن و خواستنی است؛ مثل زبری صورت مردانه‌ای که صورتت را نوازش می‌کند. از کی خاکستری شهر؛ التیام‌بخش چشم‌های من شد؟ که این چنین مردمک‌هایم در عطش پلشتی این شهر بی‌پدر و مادر؛ خیابان‌ها و ساختمان‌ها را بالا و پایین می‌کنند؟ عطش چشم‌هام... عطش پاهام... عطش تنی که دنبال تماشای شهر از ارتفاع است... میلی سیر نشدنی به لمس کردن سقوطی که تمام وجودت را به تقلا می‌اندازد... دستهایم را بگیر آقا! تنی که رام شدن را نمی‌فهمد هر لحظه ممکن است سقوط را ببلعد. -تعدد دست‌های سنگین مردانه‌ای که سفت آرنج‌هایت را چسبیده‌اند را به یاد بیاور؛ صورتی احاطه شده میان لب‌هایی که دوستت دارم را به بیرون سُر می‌دهند را به یاد بیاور- چقدر سقوط می‌تواند وسوسه‌انگیز باشد! نه! سکوت باید باشد... صدای نفس‌های خسته‌ای که هوای این شهر خاکستری را سرفه می‌کند باید باشد و زبری صورتی که مهار کردنت را نمی‌داند و... رفتن... نماندن... رام نشدن_____