بلند بلند کلمات را می خوانم . واژه ها را هجاء می کنم . قافیه ندارد . بلند بلند می خوانم . فریاد می زنم : " قافیه ندارد. " از کنار من رد می شوید و نگاهتان همراهی ام می کند. با نگاهتان واژه ها را می شمارم. کلمات را می جوم. با خلط هایم مخلوط می کنم. تـُف می کنم روی کاغذ های مچاله شده ی کف خیابان :
"چرا همه ی حرف هایمان را یک ریز و یک جا نمی زنیم؟
تا بعد، چند سال زندگی کنیم؟
از تکه تکه حرف زدن
خوابیدن و بیدار شدن خسته ام * "
من که قهقهه می زنم ، شما نگاهم می کنید چرا؟ قهقهه نمی زنید چرا؟ اخم می کنید ، سر تکان می دهید چرا؟ "شما؟" ...من؟ من همانم . من همانم که آب دهانش آویزان بود .دهانش را مثل پوزه ی سگ بازگذاشته بود و نمی دانم چرا زبانش در دهانش جا نمی شد دیگر. باد کرده بود. آری زبانش باد کرده بود. تاول زده بود. زبانش شلاق خورده بود. سیخ داغ. زبانش... زبانش... "شما؟"
باران می بارید. قطره قطره اول .بعد شدت گرفت.همه مثل موش های سرگردان، کنج دیوارها پناه که گرفتند ، من بودم که بلند بلند کلمات را مشق می کردم : خسته ام...تکه تکه حرف زدن...خسته ام...
من می لرزیدم. چتر نداشتم . چتر داشتم ، چتر باز نداشتم .بند ِ قلابش دور مچم گره خورده بود . با یک دست باز نمی شد . دستی دیگر نبود. هیچ کس نبود. خیابان خالی بود. سنگ فرشها زیر پایم تکان می خوردند. سنگ فرشهایی که سیمانشان ته کشیده بود: تلق...تلق...تلق..."شما؟"
من همانم که چشم باز کردم و دیدم در جوبم. کودکان فال فروش قهقهه می زدند. به من می خندیدند. به آدمی می خندیدند که در جوب است. در جوب پر از آب ِ بعد ِ باران است.لابه لای قوطی ها و کنسروها و لجن ها است. آنها به من می خندیدند و من توان این را نداشتم بلند شوم و یکی بخوابانم زیر گوششان که دیگر صدایشان در نیاید. صدای زیر و آزار دهنده شان در نیاید .من دیگر توان نداشتم . زبانم بزرگ شده بود. زبانم کلمه ها را در خود جا داده بود و تـُف که می کردم بیرون پس نمی دادشان. زبانم سنگین بود و سرم را به جلو می کشاند. بلند بلند می خواندم :
"حالا مدتی است که از حرف هایم،کلمه هایم
وقت برای مُردن می گیرم
همه جا که قرمز می شود
از چشم هایم وقت برای آتش زدن آنچه می دانم* "
"شما؟" من همانم که وقتی زنگ در خانه ات را زد . "شما؟" نفهمید جوب آب است. "شما؟". نفهمید با مغز در جوب آب است. "شما؟" . از موهایش لجن چکه می کرد."شما؟" بوی گـُه می داد."شما؟" از سینه هایش کثافت می بارید."شما؟" دستانش می لرزید ."شما؟" دستان کشیده اش می لرزید."شما؟" دستانش را که رها کردی، می لرزید ."شما؟" من همانم که زیر پنجره ی خانه ی تو در جوب جان داد ؛ وقتی تو با معشوقه ات عریان، با نوای آرام گرامافون، با عطر رزهای دلفریب، دست به گره ی موهایش می بردی و ناز می کشیدی.
* شعرها از آثار ارزشمند به جا مانده از مرحوم ، شهرام شیدایی است.
پ.ن:تقدیم به دوستانی که صمیمانه من را با ادبیات پیوند دادند.