از دیوار بالا می‌رود تردید، تردیدهایم

از دیوار بالا می‌رود تردید، تردیدهایم

ماه خانۀ ما را هر شب می‌شناسد
و در پنجره‌مان، نامه‌های عاشقانه‌اش را
لرزان مرور می‌کند
بر لبِ شیشه و نوری پریده‌رنگ

ما پشتِ باغ‌های خواب‌آلوده به دام می‌افتیم
زیرِ آوازی غمگین
که دختری، در جنگلِ تاریک
در پناهِ درختان، در پناهِ باد، می‌خوانْد:
ــ لب‌های من هرگز لب‌های کسی را نبوسیده است
و شعرهایم هرگز از ساقۀ عریانِ گُلی
بالا نرفته است
پس به آب‌های تنهاییِ خویش بازمی‌گردم
و چشم‌های نرم و مرواریدشده‌ام را
در کفِ دست‌هایم می‌گیرم
و به پایین می‌آیم
رو به ژرفای واهشته و شفافِ دوشیزه‌گی‌ام

رازِ خود را به پرستویی می‌گفتم
به پرستویی کوچک
که پیکانِ بهاران بود
و شنلِ سبزش را
مستانه و جاری و کَت‌برباد می‌آورْد
به نوکِ برگ‌ها می‌گفتم
به نیمکت‌های دبستان‌ها
به کوچه‌های کودکی‌هامان
به پری‌سایان، به رَشایان
به طلای گیسوها
به طلای گندم‌ها
به طلای خورشید می‌گفتم:
ــ تا دیر نشده باید مُرد
تا دیر نشده باید مُرد

 

شهرام شیدایی

از کتاب آتشی برای آتشی دیگر

1373/1/20

سنگی برای زنده‌گی، سنگی برای مرگ - شهرام شیدایی

نقل از خبرگزاری ایسنا:
 
شعر بلند شهرام شیدایی نقد می‌شود.

جلسه رونمایی و نقد و بررسی «سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ» شعر بلند شهرام شیدایی برگزار می‌شود.

به گزارش خبرنگار ادبیات و نشر خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، نشست نقد کتاب این شاعر فقید روز چهارشنبه 27 فروردین ساعت 17 تا 19 برپا می‌شود.

محل برگزاری برنامه، کرج، مهرشهر، بلوار ارم، سه‌راه شهرداری، نبش دانش، پلاک 2، آموزشگاه هنری ایوان سپید است.

سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ - شهرام شیدایی

 

«سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ» عنوان جدیدترین مجموعه شعر زنده یاد شهرام شیدایی (1346 - 1388) است که بعد از پنج سال توقف در ارشاد بالاخره منتشر شد. اگر سنگ اندازی های مضحک ارشاد در هشت سال گذشته وجود نداشت، کتاب در زمان حیات شاعر انتشار می یافت!
این کتاب از دیروز وارد بازار شده و هم اکنون در شهر کتاب ها و فروشگاه نشر چشمه موجود است.
سنگی برای زندگی سنگی برای مرگ توسط انتشارات کلاغ سفید، نشری که توسط خود شهرام شیدایی راه اندازی شده بود به چاپ رسیده است.

پ.ن : خبر خوب دیگر آنکه نشر چشمه نیز  از حالت تعلیق خارج شد و زین پس فعالیت های خود را از نو آغاز خواهد کرد.

 

و چهارسال از مرگ شهرام شیدایی گذشت...

من این جا آمدم، شاهد بودم
و فقط می توانستم بنویسم
هیچ وقت راوی نبوده ام.
سنگ را
از روی من
بردارید.  

| سنگ نوشته ی آرامگاه شهرام شیدایی|


آذر یعنی کاج های سبز وسط سردی پاییز. یعنی سوز، بخار نفس، ابری هوا و سکوت قبرستانی که سنگش روی سینه ام سنگینی می کند. یعنی کیلومترها آمدم تا تویی که آمده بودی تا من. تا کنج اتاق خلوت و تاریکم.. تا شب های بغض. تا سردی دستهام و من تو را گریسته بودم. تو را زندگی کرده ام بی آنکه ببینمت. بارها گفته ام "دوستت دارم" بی آنکه نفس هایت را شنیده باشم. بارها تو را بوسیده ام بی آنکه لمست کرده باشم. پاییز یعنی سال 90 که من با تو آشنا شدم و تو هیچ وقت نمرده بودی حتا وقتی پیش از آنکه نامت را شنیده باشم، پیکرت را زیر کاج های بلند و درختان قد برافراشته ی قبرستان به خاک سپرده باشند و من دوستت داشته ام، دوستت دارم و دوستت خواهم داشت... امروز مهمان مزارت شدم در چهارمین سال از نبودن پیکرت روی زمین. و جاودانه بودن واژه هایت. و من بالای مزارت از درون گریستم و ناله سردادم : شهرام... با سیل عظیم دوست دارانت چه می کنی وقتی واژه هایت را هم خسیسی می کنند؟ که هم نسل های من برای پیدا کردن شعرهایت تا چند دخمه باید بروند تا واژه هایت را بیابند و نیستی تا شعرهایت را هدیه دهی به هم نسلانم. و من به تمام وارثانت معترض شدم "شهرام متعلق به همه است... بگذارید شعرهایش را هدیه ی اتاق هایمان کنیم." و من از دوستانم گفتم... تک تک آنها را نام بردم و از شب هایی گفتم که ملیحه، که مهدی.ن، که امیر علی ، که نگار، که شیده، که شیده که به تو می گوید :" بابای نقطه ها" ، که تمام آن هایی که نامشان را از قلم انداخته ام با تو گریسته اند. که شعرهایت را پوشیدیم و در خیسی باران، خیابان ها را قدم زدیم و گریستیم و فریاد زدیم :" آن قدر گرفته ام/ که فقط به مرده ها احتیاج دارم/ فقط به مرده ها" شهرامی که همه ی ما را شیدایی کرده ای، مزارت خیلی غریب بود و تو را حس کردم لا به لای گل های نرگس... که آمدی و تمام شمع ها را روشن کردی. بالای مزارت نشستم و آمدی کنارم. من سرمای آمدن آذر را لرزیدم و تو دستهایت را دور تنم حلقه کردی و من دیدمت. روی گل های نرگس دست کشیدم که دست هایت رویشان بود و دلم نمی آمد از مزارت کمی آن طرف تر بروم. تو نشسته بودی کنارم و من غربتت را بغض کردم. چهار سال از نبودن لبخندهایت می گذرد و دو سال است که گریه هایم را درون آغوشت اشک ریخته ام... و ما هیچ کدام دیوانه نبودیم وقتی شیدایی تو شدیم. تا همیشه دوستت دارم... تا همیشه دوستت داریم... مردی که من را و ما را بی آنکه دیده باشیمت شاعر کردی؛ شهرام شیدایی.



چرا هیچ‌كس به ما نگفته است كه زمین

مدام چیزی را از ما پس می‌گیرد

و ما فكر می‌كنیم كه زمان می‌گذرد

شاید زمین، آن سیاره‌ای نیست كه ما در آن باید می‌زیستیم

و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌ماند

و به این زندگی برنمی‌گردد .

از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم

از چشم‌هایمان

و همه‌چیزِ این خاك را كاویده‌ایم :

ــ ما به‌همراه آب و باد و خاك و آتش

تبعید این سیاره شده‌ایم

و این‌جا

زیباترین جا برای تنهایي‌ست .

كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند

| شهرام شیدایی |


پا نوشت: خاله روحی، لطفا کتاب های شهرام را تجدید چاپ کن!
امضا
نسرینا

(شما هم امضا کنید.)

آتشی برای آتشی دیگر – شهرام شیدایی(1346- 1388)

شاید زمین چیزی از من پرسیده

که از خواب بیدار شده ام.

یا قصه ای در من زنده شده

که جوراب هایم را بلد نیستم بپوشم

چه قدر ساده می نویسیم که زندگی عجیب است

و دست هایمان را پیدا نمی کنیم

(ادامه)


"آتشی برای آتشی دیگر – شهرام شیدایی(1346- 1388) – نشر کلاغ سفید"

                       شهرام شیدایی

                       

کتاب "آتشی برای آتشی دیگر" مجموعه شعرهای سپید شهرام شیدایی می باشد که بعد از نوزده سال مجددا توسط نشر کلاغ سفید تجدید چاپ شده است. این کتاب مجموعه شعرهای متعلق به سال 1373 شهرام شیدایی است. دوست داران شهرام عجله کنند، تیراژ این کتاب فقط 1000 نسخه است!

( قابل توجه دوستانی که می گویند: شعرها تاریخ انقضا دارند!)

خیال انتها ندارد

نشسته بودم در اتاق تاریکم. صدای سوز باد می آمد و سایه ی غول آسایم از نور کم سوی ماه، روی دیوار روبه رو متولد شده بود. ناآرام بودم و باید با کسی حرف می زدم. همیشه اینگونه آرام می شوم. با حرف زدن. شهرام1 آمده بود پیشم. نشسته بود زیر پنجره و زانوهایش را بغل کرده بود و خیره ی فرش، آهسته نفس می کشید و صبورانه پای حرف هایم نشسته بود.

« عیب من شاید حرف زدن از غصه هایم باشد پیش هر کس و ناکسی. این ها مرا از پا در می آورد. صدای مرگ رو می شنوم شهرام!» « بی آنکه بدانی حرف زده ای/ بی آنکه بدانی زنده ای/ بی آنکه بدانی مُرده ای2» «ناامیدم... دلم گرفته و تنهایی دارد دیوانه ام  می کند» « چیزی برای بودنت پیدا کن» «چیزی برای بودن ندارم... چیزی برای بودنم به خاطر نمی آورم... بودنی هایم را از دست داده ام» « دُور بردار/ ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید/ سریع وگرنه/ واقعاً / به مرگت/ عادت کرده ای» « من از پیچیدگی دنیا سردرنمی آورم... پیچیدگی بودنی ها را نمی فهمم. همه چیز به طرز ملال آوری رمز آلود است. من از خیره ی آدم ها حقیقت را نمی فهمم. سکوتشان پیچیده است» « سکوت کلمه ایست که برای ناشنوایان ساخته ایم/ وگرنه در هیچ چیزی رازی پنهان نیست» « من از کلمه ها درد کشیده ام، کلمه ها مرا از پا در آورده اند. حرف هایی که به زبان آورده ام ... کلمه ها مرا می کُشند.» « کسی که سکوت می کند، بازی را مسخره کرده/ ما که حرف می زنیم، باخته ایم» «من از کلمه ها مُرده ام...» « چه چیزی ما را از این توهم- زنده بودن - / از این توهم – مردن – نجات خواهد داد؟» « درد! درد به یادمان می آورد که هنوز زنده ایم. که هنوز نمرده ایم» « من مثل ساعتی مریضم/ و به دقت درد می کشم» « حالا که ماییم و فقط درد، باید مُرد. نباید؟ شاید گذشتگان راحت تر نفس می کشیدند« چه چیزی میان آدم ها عوض شده؟/نمره ی کفش ها، نمره ی عینک ها، رنگ لباس ها،/ یا رنج که هیچ تغییری نمی کند؟» « پس چرا نسل آدمی هنوز باقی است؟ چرا گذشتگان به مرگ نیندیشیدند؟ به انقراض نسل.» « ما وقت زمین را گرفته ایم./ و هیچ نکرده ایم/ بعد از پیکاسو/ دیگر هیچ کس نفس نمی کشد/ دیگر کسی خواب جدیدی نمی بیند/ ما مرده ایم و بلد نیستیم حرف بزنیم» « آخره همه ی حرف ها به مرگ می رسد.می بینی شهرام؟ این تنها پایانی است که حتمن اتفاق خواهد افتاد. باید حرف ها را هم کشت. باید کلمه ها را از بین برد»  « من از سکوت تو بیرون می آیم/ و میدانم آدم های زیادی در تو زجر می کشند» « من به آدم ها می اندیشم، بیش از خودشان، و این فکر ها مرا خواهد کشت. فکر کردن به این که آدم ها دیگر به خودشان فکر نمی کنند» « فکر کردن در مورد آدم ها پایان یافت/ همه نشستند بالا بیاورند/ حتا یک تکه سنگ هم به یاد کسی نمی آید/دوران حرف نزدن آدم ها آغاز شد» « باید مُرد شهرام!»  « چیزی برای بودنت پیدا کن  « تو چرا بودنی هایت را اینقدر زود از دست دادی؟چرا مُردی؟ به این زودی؟» « زمان خیانت رسیده بود/ و سکوت تقسیم شده ی بین آدم ها/ حرف می خواست/ و از بعضی ها بیرون می کشید» «چرا تو بیرون کشیدی؟» «کسی سر به دیوار می کوبید و می آمد/فریاد می کرد: جایت را به من بده»  « من هم می خواهم بیرون بکشم.می شود؟» « شاید» « زمان نمی گذرد. پس زمان اینْ شاید،کی می رسد؟» « شاید تو را برای زندگی دیگری کنار گذاشته اند/ که زمان را تنگ تر می گذرانی و /گذشته را/ دوباره می گذرانی/ هیچ چیز قابل برگشت نیست/ سعی کن عادت بکنی

از جایش بلند شد. دکمه های کتش را یکی یکی بست. آماده ی رفتن بود. می خواستم جلویش را بگیرم اما دست و پایم قفل شده بود. « قرار بعدی کی؟ قول بده که بیایی.من... کلمه ها... تو را... شهرام... » « ابرها فکر های مرا به تو می پیوندند/ به همان دنیایی که نه تو هستی و نه من/ که در آن، تنها، فکر های سرد شده مان می توانند/ همدیگر را ببوسند/ دنیای خیال نیز غنیمتی است/ وقتی که می گویند تو مُرده ای»......


1.زنده یاد، شهرام شیدایی

2. تمام حرف های شهرام شیدایی، برگرفته از شعرهایش است.

پ.ن: امیدوارم گستاخی مرا ببخشد.

قافیه ندارد!

بلند بلند کلمات را می خوانم . واژه ها را هجاء می کنم . قافیه ندارد . بلند بلند می خوانم . فریاد می زنم : " قافیه ندارد. " از کنار من رد می شوید و نگاهتان همراهی ام می کند. با نگاهتان واژه ها را می شمارم. کلمات را می جوم. با خلط هایم مخلوط می کنم. تـُف می کنم روی کاغذ های مچاله شده ی کف خیابان :

"چرا همه ی حرف هایمان را یک ریز و یک جا نمی زنیم؟

تا بعد، چند سال زندگی کنیم؟

از تکه تکه حرف زدن

خوابیدن و بیدار شدن خسته ام * "

من که قهقهه می زنم ، شما نگاهم می کنید چرا؟ قهقهه نمی زنید چرا؟ اخم می کنید ، سر تکان می دهید چرا؟ "شما؟" ...من؟ من همانم . من همانم که آب دهانش آویزان بود .دهانش را مثل پوزه ی سگ بازگذاشته بود و نمی دانم چرا زبانش در دهانش جا نمی شد دیگر. باد کرده بود. آری زبانش باد کرده بود. تاول زده بود. زبانش شلاق خورده بود. سیخ داغ. زبانش... زبانش... "شما؟"

باران می بارید. قطره قطره اول .بعد شدت گرفت.همه مثل موش های سرگردان، کنج دیوارها پناه که گرفتند ، من بودم که بلند بلند کلمات را مشق می کردم : خسته ام...تکه تکه حرف زدن...خسته ام...

من می لرزیدم. چتر نداشتم . چتر داشتم ، چتر باز نداشتم .بند ِ قلابش دور مچم گره خورده بود . با یک دست باز نمی شد . دستی دیگر نبود. هیچ کس نبود. خیابان خالی بود. سنگ فرشها زیر پایم تکان می خوردند. سنگ فرشهایی که سیمانشان ته کشیده بود: تلق...تلق...تلق..."شما؟"

من همانم که چشم باز کردم و دیدم در جوبم. کودکان فال فروش قهقهه می زدند. به من می خندیدند. به آدمی می خندیدند که در جوب است. در جوب پر از آب ِ بعد ِ باران است.لابه لای قوطی ها و کنسروها و لجن ها است. آنها به من می خندیدند و من توان این را نداشتم بلند شوم و یکی بخوابانم زیر گوششان که دیگر صدایشان در نیاید. صدای زیر و آزار دهنده شان در نیاید .من دیگر توان نداشتم . زبانم بزرگ شده بود. زبانم کلمه ها را در خود جا داده بود و تـُف که می کردم بیرون پس نمی دادشان. زبانم سنگین بود و سرم را به جلو می کشاند. بلند بلند می خواندم :

"حالا مدتی است که از حرف هایم،کلمه هایم

وقت برای مُردن می گیرم

همه جا که قرمز می شود

از چشم هایم وقت برای آتش زدن آنچه می دانم* "

"شما؟" من همانم که وقتی زنگ در خانه ات را زد . "شما؟" نفهمید جوب آب است. "شما؟". نفهمید با مغز در جوب آب است. "شما؟" . از موهایش لجن چکه می کرد."شما؟" بوی گـُه می داد."شما؟" از سینه هایش کثافت می بارید."شما؟" دستانش می لرزید ."شما؟" دستان کشیده اش می لرزید."شما؟" دستانش را که رها کردی، می لرزید ."شما؟" من همانم که زیر پنجره ی خانه ی تو در جوب جان داد ؛ وقتی تو با معشوقه ات عریان، با نوای آرام گرامافون، با عطر رزهای دلفریب، دست به گره ی موهایش می بردی و ناز می کشیدی.

* شعرها از آثار ارزشمند به جا مانده از مرحوم ، شهرام شیدایی است.

پ.ن:تقدیم به دوستانی که صمیمانه من را با ادبیات پیوند دادند.