بگذار حواسم را جمع کنم. بگذار تمام سلول‌هایم را متحد کنم. بگذار به پرش فکرهایم بگویم خونسرد باشند. چیزی زیر پوستم به جریان افتاده است. چیزی که باعث شده آلودگی هوا را نبینم. به حساب‌های بانکی‌ام بی‌توجه باشم. چیزی که باعث شده صدای نُت‌های آکاردئون را بهتر بشنوم. می‌گذارم سرمای ملس پائیز صورتم را لمس کند. می‌گذارم پاهایم چراغ عابر قرمز را رد کنند. می‌گذارم ماشین‌ها پشت سرم بوق ممتد بزنند. می‌گذارم عابرها تنه بزنند. می‌گذارم پسرهای نوبلوغ وارسی‌ام کنند. می‌خواهم شب تمام نشود. که نبضم نامرتب بزند... که آکاردئون بنوازد... بنوازد... بنوازد... تا آنجایی که جنونم مهارشدنی نباشد. اهمیتی ندارد تیتر یک روزنامه‌ها فردا چه خواهند بود؛ بورس به کجا رسیده است، ارز چه بر سرش آماده است و روی تابلوهای طلافروش‌ها چه اتفاقی برای اونس افتاده است. می‌خواهم آکاردئون بنوازد... بنوازد... بنوازد... تا آنجایی که جنونم... چه مرگم شده است؟