من از رفتن این سردِ چموش دلگیرم
من از رفتن این سردِ چموش دلگیرم. من از رفتن سوزی که صورتم را لمس میکرد غمگینم. زمستانم را مرور میکنم. دلم برای ارتفاعهای این شهرلعنتی تنگ میشود. برای چای خوردن وسط آسوپاسی زمستانی بینور. برمیگردم به عکسهای اولهای زمستانم. به آدمهای زمستانم. به اینکه چقدر کم پیادهرفتهام در این فصل سرد دوستداشتنی. چقدر بارانِ تنم کم بود. چقدر گوشهایم صدای باریدنش را شنید و پاهایم، دستهایم، چشمهای بیتابم را مجبور به ماندن کردم. ماندن در دفتر کار، ماندن زیر خروارها کاری که «ممنون»هایاش خیلی کم بوده. چقدر دریغ کردهام. دلم میگیرد از رفتن این ششماه نارنجی و خاکستری. دلتنگ میشوم برای دویدن توی کوچههای فلسطین، ایستادن سر وصال، قدم زدن توی ولیعصر، دل دادن به چای کمجان کافههای پیزوری و پیاده گز کردن از نگارخانه به تئاترشهر، به کتابفروشیهای از رونق افتادهی انقلاب، لعنت خدا بر من؛ چقدر زمستان دارد زود میرود. چقدر دلتنگ نیمکتهای میخدار سینماهای خاکگرفتهی دوقرانی مرکز شهر شدهام. چقدر حبس شده بودم در این غرب بیپدرو مادر، زیر این حجم از کاری که خستگیشان در نمیرود.
صدای قهقهههای چندنفر میآید، چند جوان زیر صدای موسیقیِ تند میکوبند، میرقصند، نگاهم را میدوانم توی خیابان، دل دادهام به این سهشنبهی خاک گرفته و خلوتم را به داغی چایای دادهام که محکم توی دستهایم گرفتهام. به اولهای این فصل سرد فکر میکنم. به لبخندم توی عکسها و چشمهایم که شاعر بودند. شاعری که دیگر جانی برای کلمههایش ندارد. صدای موسیقی را زیاد میکنم و میگذارم دلتنگیام برای زمستان در تمام تنم جریان پیدا کنند.