هنر خوب زندگی کردن

هنر خوب زندگی کردن
 
«هنر خوب زندگی کردن«» کتابی است که به تازگی هدیه گرفته‌ام.
رولف دولبی نویسنده کتاب، در پنجاه و دو فصل کوتاه راه‌کارهایی پیشنهاد می‌دهد برای گرفتن تصمیمات درست و داشتن زندگی بهتر و شادتر.
بخش‌هایی از کتاب را برایتان به اشتراک می‌گذارم تا متوجه شوید با یک کتاب روانشناسی عامیانه‌ی گول‌زننده طرف نیستید. :)

• جمله‌ی کلیشه‌ای و پرطرفدار "جوری زندگی کنید که انگار روز آخرتان است" یک توصیه احمقانه است و در زمان کوتاهی شما را با یک منجنیق به بیمارستان، زندان یا قبرستان پرتاب خواهد کرد. بخشی از زندگی ‌خوب تدارک دیدن برای آینده، شناخت زود هنگام خطرات و جا خالی دادن از آن‌ها است.

• مارتین لوترکینگ: "اگر کسی هنوز چیزی را پیدا نکرده که برای حفظ آن حاضر باشد جانش را بدهد لایق ادامه زندگی نیست" بدون شک لایق زندگی خوب هم نیست.

• به جای فکر کردن به چیزهایی که هنوز ندارید به این فکر کنید که اگر داشته‌هایتان را نداشتید چقدر جای‌خالی‌شان برایتان محسوس می‌بود.

این کتاب توسط عادل فردوسی‌پور، بهزاد توکلی و علی شهروز به فارسی برگردانده شده و نشر چشمه  آن را روانه بازار کتاب کرده است.

من دختر شعرهای عاشقانه بودم

من دختر شعرهای عاشقانه بودم. با شالگردن یشمی و موهای قهوه‌ای. من همان عابری بودم که زمستان‌های تهران را با کتونی‌هایش پرسه می‌زد. با جین زانوانداخته و کوله‌ای خاکستری توی متن‌های عاشقانه قدم می‌زدم. می‌رفتم تا برسم به گوشواره‌هایی که سهم من نبود. من که آینده‌ام کلمه بود و فردا دورتر از این حرف‌ها به نظرم می‌آمد. من که دل می‌دادم به صدای نت‌های سازی که برای گوش‌های من نواخته می‌شد. رها مثل اتوبان‌های بی‌سر‌وته این شهر بی‌پدرومادر. من که تسکینم درخت‌های ولیعصر بودو کافه‌های پیزوری جایگاه امنی برای پاهای خسته‌ام محسوب می‌شد. پاهایی که حسابی فلسطین را قدم زده بودند.
کلمه‌ها رفتند، شعرهای عاشقانه تمام شدند و فردا نزدیک‌تر از این حرف‌ها بود.
سکوت می‌کنم،تا برسم به بیخیالی دست‌هایم در عصرهای زمستان تهران. برسم به موهای قهوه‌ای دختری که خورشید ساعت پنج عصر زمستان را می‌پرستید. دل بدهم به شعرهای لورکا با صدای شاملو. برایم شعری عاشقانه بخوانید، گوش‌هایم کلمه می‌خواهند. دلم شالگردن یشمی و کوله‌ی خاکستری و کتونی‌های خسته و جین زانوانداخته و خورشید ساعت پنج عصر زمستان و موهای ژولیده‌ی قهوه‌ای و دست‌های یخ کرده‌ام را می‌خواهد. دلم آرامش پرسه‌های ولیعصر و کافه‌های فلسطین و آینده‌ی دور و امید می‌خواهد. دلم امید می‌خواهد. دلم به طرز وحشتناکی امید می‌خواهد.

دعوت به مراسم گردن زنی

«اسب‌های پیر و فکسنی وحشتناک که دیریست دیگر از دیدن منظره‌های دوزخ شگفت‌زده نمی‌شوند.»
جمله‌ی بالا عبارتی از کتاب «دعوت به مراسم گردن‌زنی» شاهکار ولادیمیر ناباکوف است. چقدر با این جمله همذات پنداری می‌کنم. تقریبا در هر صفحه‌ی این کتاب، چند سطر وجود دارد که زیر آن را خط کشیده‌ام، و حالا که بعد از گذشت چندسال به آن بازگشته‌ام، حتا بیشتر از قبل دوستش دارم.
دعوت به مراسم گردن زنی روایتی شاهکار است با توصیف‌های دقیق، به طوری که تمام حس‌ها و درونیات راوی قابل درک و لمس است.
این کتاب را احمد خراعی ترجمه کرده و نشر قطره آن را منتشر کرده است.
.
در پشت جلد این کتاب می‌خوانید:
«دعوت به مراسم گردن‌زنی، روایت ابتذالی سازمان‌یافته است که هدف غایا‌اش سلب هویت از انسان کنونی است. سین سیناتوس س (نامی که هر شخص ممکنی را به ذهن می‌آورد) همچون انسانی صاحب هویت، زندانی چنین نظامی است. نظامی سراپا صحنه‌سازی‌شده، رنگ‌آمیزی شده و باسمه‌ای که کوچک‌ترین هستی مستقلی را برنمی‌تابد و همه را یکسان، یکدست و بی‌رمز و راز می‌خواهد. همه باید شفاف باشند. باید مثل آینه باشند و چیزی جز آن چه به آن‌ها وارد می‌شود منعکس نکنند. اما در این جهان که همه تنها در حد جسم وجود دارند سین سیناتوس س روحی دارد پر رمز و راز، شعله‌ای درونی دارد که قانون جهان توتالیتر آن را برنمی‌تابد و از همین رو به جرم کدر بودن او را به زندان می‌افکنند.» در بخشی از داستان می‌خوانیم: «حکم اعدام، طبق قانون، در گوشی به سین سیناتوس س ابلاغ شد. همه، به هم لبخند زدند و از جا برخاستند. قاضی سپید مو، دهانش را دم گوش سین سیناتوس گذاشت، دمی نفس‌های عمیق کشید، حکم را اعلام کرد و انگار خود را از چسب ور آورد، آرام از او فاصله گرفت. سین سیناتوس را بی‌درنگ به دژ بازگرداندند. جاده گرد محور صخره‌ایش می‌پیچد و چون ماری که به سوراخ بخزد، زیر دروازه ناپدید می‌شد. سین سیناتوس آرام بود، اما به هنگام گذشتن از دهلیزهای دراز باید کمکش می‌کردند، زیرا پاهایش را، چون کودکی که تازه راه رفتن آموخته باشد، با تردید و دودلی بر زمین گذاشت...»

نبض می‌تواند خارج از عرف عمل کند

نبض می‌تواند خارج از عرف عمل کند. تند باشد. کند باشد. دیوانه‌ای باشد برای خودش. می‌تواند فریاد بزند، سکوت کند، لبخند بزند، بغض کند اصلا. بغض می‌کنم. برای تو. بغض می‌کنم از این حجم احساساتی که توان به زبان آوردنش نیست. بغض می‌کنم از این حس نابی که توی تنم جریان دارد، آن هم در این روزگار سگ‌مصب. من از تمام شهر فرار می‌کنم. من از تمام صداها، از تمام آدم‌ها، از نرخ دلار، از کاهش سهم بورس، از لحن آقای اخبارگو، من از تمام امیدها و کلیدها و تکرارها فرار می‌کنم. بازمانده‌ای که جز شانه‌های مردانه‌ی تو، پناهگاه دیگری نمی‌خواهد. پناهگاه ابدی دختری که از تمام شهر فرار می‌کند، تا گوش‌هایش را به صدای آرام نفس‌هایت برساند، بغض کند از حس ناب داشتنت، آرام بگیرد. آرام می‌گیرم.