زندگی کلاً جریان داره


با یه جور بی‌اعتنایی نشسته یه گوشه کناری و با حالِ خوبش، اتمسفر و هوا ‌و اکسیژن رو هم آروم کرده. من می‌گم زندگی آسون نیست که. سینا ولی معتقده زندگی آسون‌تر از این حرف‌هاست. من می‌گم اضطراب و استرس به درجه‌ای از خودش رسیده که دیگه زمین هم پذیرش تحملش رو نداره. سینا ولی می‌گه زندگی کلا جریان داره، ما نباید گرفتار بازی‌هاش بشیم.
من تمرین می‌کنم که عمیق نفس بکشم. کمتر فکر سختی‌هایی رو ‌کنم که هنوز سراغم نیومده و استرس‌ها رو نگه دارم واسه وقتی که واجب بشه تحملش کنم. حالا که فردا معلوم نیست چطور بشه و پسفردا چطور نشه، دل می‌دم به آسمون و می‌گذارم سکوت ابرها برسن به گوش‌هام. سینا راست می‌گه، زندگی کلاً جریان داره، ما نباید گرفتار بازی‌هاش بشیم.

اصلا بیا و یه دیقه دل بده به صدای خش‌دار این رادیو

اصلا بیا و یه دیقه دل بده به صدای خش‌دار این رادیو. بذار صدای خسته‌ای که از توش داره درمیاد، عصر بارونی بهار رو خسته‌نباشید بگه و خسته باشی. خسته باشی مثل دویدن روی تردمیل و نرسیدن. مثل تصویری که چسبوندی روی دیوار و هرچی روی این تردمیل می‌دویی بیشتر بهش نمی‌رسی. بیا دو دیقه بشین رفیق. دل بدیم به صدای بارون. مثل چای بعدازظهرهای اردیبهشت ماه وقتی غروب داره سر می‌رسه. سکوت کنیم و چای بهارنارنج‌مون رو قورت بدیم، مثل تمام بغض‌هایی که قورت دادیم. دلت نگیره رفیق، تو این بزن‌بهادری که گرفتارشیم، معلومه که هر بامعرفتی بی‌معرفت‌ترینه. من اما دلم خوشه به نفس تو رفیق. وقتی گوشم رو می‌دم به صدای رادیو و چای بهارنارنجم رو بو می‌کنم تو غروب بارونی اردیبهشت ماه. خسته‌ام مثل پیکانی که تاب این حجم از خاطرات رو نداره. بذار سرم رو بذارم روی شونه‌هات و ... بگو بارون بند نیاد.

مثل هجرانی که گلو را سخت می‌فشارد

روز تمام می‌شود. موذن‌زاده الله و اکبرش را سر می‌دهد. مثل هجرانی که گلو را سخت می‌فشارد، دلتنگی خودش را پهن می‌کند روی تنم. و ان یکاد بخوانم برای حضور عمیقت زیر پوست تنم. مثل نفس، مثل هوا. مثل پلک‌هایی که یاد گرفته است باز شود، زل بزند به چشم‌های روشن‌ات؛ اجبار هستی. برای زنده ماندن زنی که شهر را با تو قدم می‌زند، اجبار هستی. مثل نفس، مثل هوا. من به وسعت زمین فکر می‌کنم. به تعدد آدم‌هایی که هرکدام قصه‌ای دارند. من به هستی فکر می‌کنم، به شهرها، به شب‌ها، به تمام پنجره‌هایی که رو به آسمان باز می‌شوند. من به حجم سکوتی فکر می‌کنم که در شبِ طبیعتِ بکر جریان دارد. من به هرآنچه فکر می‌کنم، به تو می‌رسم. به چهار حرف نامِ کسی که تکرارش روی زبانم، نفس است انگار. من به گردش زمین و گذر روزها فکر می‌کنم. فکر می‌کنم تا برسم به انتهایی که هیچ است. جهان هیچ است، مگر لمس نبض مردی که خون‌ِ در رگ‌های معشوقه‌اش را به حرکت وا می‌دارد. من از پس تمام جهان، به چهار حرف نام تو می‌رسم؛ که و ان یکاد بخوانم، و ان یکاد بخوانم.

من به قدم‌هام دلخوشم

من به قدم‌هام دلخوشم. به مسیری که خورشید روشن‌اش کرده و به چراغ هیچ بشری محتاج نیست. من دلخوشم به صدای ساز دورگردی که خوشْ می‌نوازد. به هوایی که هنوز هم می‌شود در آن نفس کشید. من به بوی تن کسی دلخوشم که آغوشش بی‌مقدمه از آنِ من است. به صدای مردانه‌ای که حروف نامم را با صلابت بر زبان می‌آورد، نامم را تکرار می‌کند.
من به خنده‌هایی اعتیاد دارم که می‌توانم آهنگش را مدام توی گوشم تکرار کنم، به عشقی که زیر پوستم می‌دَود و قصد ایستادن ندارد. به بغض، به شلوغی شهر، به خستگی، به ترافیک‌های تمام نشدنی، به غروبِ غرب این شهر لعنتی، ایمان بیاور که دلتنگی نامِ دیگر پرستش است. پرستشِ احساسی که مومنت کرده.
شهر من بوی بهارنارنج می‌دهد، بوی اسپند، بوی عودِ لوتیِ سفید مو. بوی عشق می‌دهد، بوی تنِ کسی را می‌دهد که آغوشش، بازتاب تمام جهانم است. آغوشی که مومنم کرده، که پرستشم است. من به حالِ خوبِ این حس، این عشق، این عبادت دلخوشم.