خودکشی دسته‌جمعی نهنگ‌ها

فهمیده‌ام
که سال‌هاست طوفان
به صدای خودش پشت نکرده است
و ابرهایی که در طلوع آفتاب
رنگ می‌گیرند
عمر کوتاهی دارند
فهمیده‌ام
اعداد منفی کوچک‌تر از صفر باقی‌مانده‌اند
و نوشتن عجیب به درد می‌خورد
هنگامی‌که تنهایی پشت در ایستاده است
و زنگ می‌زند
ناخودآگاه صدای کتری هم بلند می‌شود
تا اشک‌هایی که کف آشپزخانه ریخته‌ام
با صدای تو به تمام اشیاء بگویند:
کسی در خانه نیست
کسی از ابتدا به این اتاق پا نگذاشته است
نوشتن بی‌قراری دلفینی
که در آکواریوم کوچک آبستن می‌شود
آسان‌تر از فراموشی چاله‌هایی است
که هنگام خندیدن روی گونه‌هایت
نقش می‌بست
روی شانه‌هایم شمع روشن می‌کنم
تا از سیاه‌چال دوری تو فرار کنم
با نقشه‌ای که از ترانه‌های قدیمی
بیرون کشیده‌ام
تصویر یکی از اجدادمان
که روی دیوار غارها جامانده بود
شباهت زیادی به سایه‌ای داشت
که ما را تعقیب می‌کرد
هنوز نفهمیده‌ام
که چند بار جنون مرا زیر خواهد گرفت
تا سرمای این کلمه‌ها را پس بدهم
چند بار جنون مرا...

مجیدتیموری، خودکشی دسته‌جمعی نهنگ‌ها، نشر مروارید

 
+ صفحه من در اینستاگرام: Nasrina.Rezaei@
 

شعرخوانی و رونمایی کتاب به صرف چهارشنبه ای پاییزی!

|برشی از شعر بلند|

خصلت دیوهای تنهایی را

عریان تر از همیشه

به کام مرگ فرستاده ام

تا برای بیرون افتادن از دایره ی عشق

هیچ فرصتی نداشته باشم

از دیواره های شش هایم کمک می گیرم

که تا دیر نشده

گرمای لب های تو را پس بدهند

بعد روسیاهی سرنوشتم را

از معدن زغال سنگ شیطان

استخراج کنم

مرا ببخش معشوق عزیز

که فقط دیروز نگفته ام

که چقدر زیبایی

دست کم خوشحال باش

برای دوست نداشتنت

این عمر کوتاه، کوتاه است

سد دلتنگی چشم هایم

لبریز آب های راکدی است

که حتا هیچ دوزیستی حاضر نیست

تشنگی اش را برطرف کند

.....

| مجید تیموری |


نشست رونمایی از کتاب    " خودکشی دسته جمعی نهنگ ها "   سروده ی مجید تیموری ، چهارشنبه، 20 آذر از ساعت17 تا 19 در   "فرهنگسرای سرو"   واقع در خیابان ولیعصر، ضلع شمالی پارک ساعی، ساعی یکم برگزار می شود.

ورود برای عموم آزاد است.

چه دردسر بزرگی است/ که به غیر عادی بودن اتفاق ها/ پی برده ام *

سرنوشتم عجیب تاول زده است

غافل از اینکه برای بردن هیچ جایزه ای

 هیچ وقت مهارت نداشته ام*

 اهمیتش در بی اهمیتی اش است و بس. اینکه آدم تبدیل به ماشینی مکانیزه شود که برای رسیدن به هدف، برنامه ریزی شده است. غم انگیز اینجاست که آدم "هدف" را از یاد می برد و فقط به "رسیدن" می اندیشد. حتما می فهمید که چه می گویم. فهمیدنش هم چندان توفیری ندارد. درست در لحظه ای که دستهایم را بالای سرم بردم و مقابل جمله ها تسلیم شدم که دیگر نخواهم نوشت، تمام طبقات بروکراسی مغزم از بالاترین رده شروع به فرمان دادن کردند و کارمندانی که در مغزم، با استیصال کامل، ماشین وار کار می کنند، شروع به نوشتن کردند. مسخره است که می شود بدون آنکه قلم و کاغذ در دست داشت هم نوشت. این دقیقا همان بخش مسخره ی قضیه است که هرچقدر نسبت به آن اعتراض کنی به هیچ جا نمی رسی جز اینکه خودت را سرکار گذاشته باشی. چسبندگی بیش از حدی در لوله ی خودکار حس می کنم که دستم را موچ می کند. و جوهر خودکار مثل شکلاتی کش آمده و موچ، روی کاغذ کشیده می شود. ذهنم خسته می شود اما از نوشتن باز نمی ایستد. حس اینکه شش هایت سیگار بخواهند و تو از کشیدنش دیگر خسته شده باشی. از اینکه مجبور باشی مدام دستت را در مسافت پهلو و لبهایت به حرکت درآوری و بین هر جمله ات مجبور باشی مکث کنی تا کام بگیری. همان قدر عاجز شده ام. اعتراف سختی است که شاید سالها بعد بتوانند از آن علیهم استفاده کنند. اما چه میشود کرد! حس می کنم کسی با شلاق بالای سرم ایستاده است و مجبورم می کند به نوشتن. ترس از سوزش شلاق نیست!حس می کنم بچه فیلی بوده ام که به سوزش شلاق عادت کرده. خودش هم نمی داند با این جثه ی بزرگش، از چه چیز آدمها می ترسد، فقط عادت کرده است که بترسد! اینکه دیگر نمی توانم شعر بنویسم دلیل موجهی دارد. اما اینکه دیگر نمی توانم داستان نـــنــویسم ، همان حکایت بچه فیلی است که.... . شعرهای این لعنتی را دوست دارم. از یک ماه پیش که با خلوتم عجین شده، نیازی به شعر نوشتن احساس نمی کنم. حس می کنم همه ی آن چیزهایی که می خواستم دست و پا شکسته بنویسم، آن هم با ترس از شلاقی که بالای سرم حسش میکنم را نوشته است.  بعضی وقتها کار به جایی می کشد که بلند بلند گریه می کنم و دلیل گریه هایم را نمی دانم! بعضی وقت ها کار به جایی می کشد که نیمه شب از جایم بلند می شوم، لبه ی تخت می نشینم، سرم را با دو دستم می گیرم و عاجز از خلاصی از جمله هایی که درون سرم راه می روند، حتا نمی توانم بخوابم.

  اندوهی که در سردرگمی چهره ام

به بلوغ رسیده است

پشت غلتکی می نشیند 

 و چندبار، تکرار می کنم چند بار

 از روی عقربه های زمان می گذرد.*

می فهمی؟!؟ این را می فهمی لعنتی؟!


* این لعنتی ها، برش هایی از شعر بلند مجید تیموری است. از دفتر " خودکشی دسته جمعی نهنگ ها" نشر مروارید، ۱۳۹۲

پ.ن: برشی دیگر از این شعر بلند لعنتی را از خبرگزاری ایـرنـــا  بخوانید.

 

خودکشی دسته جمعی نهنگ ها - مجید تیموری

«...نخند رفیق / به عقابی که میان دکل های برق / سوخته است...»

| مجید تیموری|

مجید تیموری را پیش تر با مجموعه داستان هایش شناخته ایم. مجموعه اول وی با نام " جزیره ای برای تبعید کاغذ پاره ها "، توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. این مجموعه در حال حاضر به چاپ سوم خود رسیده است. مجموعه داستان دوم وی با نام " از مرده ها امتحان عربی می گیرند" نیز در سال 86  توسط نشر چشمه راهی ارشاد شد که متاسفانه هیچ کدام از آن داستان ها مجوز نگرفت و کل مجموعه، ممنوع الچاپ شد. حالا کتاب شعری توسط نشر مروارید به چاپ رسانده است با نام " خودکشی دسته جمعی نهنگ ها" این کتاب، شعر بلند اپیزودیک عاشقانه‌ای از یک تریلوژی است که دو مجموعه‌ی دیگر آن نیز به زودی منتشر خواهند شد.

این کتاب که توانست اشک و لبخند و خاطراتی دور را در ذهن من تداعی کند همانا که ساختمان چند طبقه ای است برای گریستن:" در تمام این سالها/ داشتم کلنگ ساختمان چند طبقه ای را / به زمین می کوبیدم/ تا عاشقانی که بی خبری / استخوان هایشان را پوک کرده است/ جایی برای گریستن داشته باشند ( برشی از این شعر بلند) "

قدرت شعرهای این شاعر و دوست نازنینم، آب سردی بود که توانست من را  سیراب کند. تا جایی که به اندازه ی مدت ها عطش شعر خواندن را در وجودم بر طرف کرد. حالا این مجموعه شعر کنار تخت من قرار دارد و هر شب برشی از آن را می خوانم و توانسته است رفیق تنهایی هایم باشد. به دوست نازنینم مجید تیموری تبریک می گویم و امیدوارم قلمش همچنان مانا باشد. در زیر بخشی از این شعر را با هم می خوانیم.

 
چند بشکه نفت آورده ام

تا ریشه های ات را بخشکانم

جای سالمی در بدنم یافت نمی شود

حتا سایه ام از دستت

در امان نبوده است

این واقعیت هر دوی ما را

بیشتر مرا که در انبار باروت نشسته ام

فلج کرده است.

گردبادی که در خواب های ام

بیهوده اوج می گرفت

و ویرانگری اش اتاق را به هم ریخت

نتوانست خاطره ای از مغزم

  بیرون بکشد

چند نفر را استخدام کرده ام

تا زیر شکنجه از من

  اقرار بگیرند

  که تو را فراموش خواهم کرد

موفق نشده اند

متاسفانه این بار

از دست دعای مادرم

کاری ساخته نیست

برگشته ام به حسی رقیق

زمانی که کودکی ام ورق خورد

شهوت برای اولین بار

از زبری صورتم بالا می رفت

تاریکی کمکم نکرد

که خجالتم را پنهان کنم

دستی از خاک بیرون آمده بود

می خواست متوجه نشوم

که دارم کلک خودم را می سازم

همه ی گورستان به هق هق ام نیاز داشت

و من بلند بلند به جهالتم می خندیدم

 

 خودکشی دسته جمعی نهنگ ها

مجید تیموری

انتشارات مروارید 1392

 

جزیره ای برای تبعید کاغذ پاره ها- مجید تیموری

... کارت پایان خدمت گرفته ام و قرار شده از سر ماه جایی استخدام شوم. چند روز پیش بالای برجی رفته ام و گفته ام که یا خودم را از این بالا پرت می کنم پایین، یا باید یک داستان بیاورید و بگویید که خودت نوشته ای و من متقاعد بشوم که خودم نوشته ام. قضیه سریع جدی شده است. خب، پسر یکی از مقام های بلند مرتبه ی دولتی بودن این مزیت ها را هم دارد. خبر در شهر پخش می شود. ماموران آتش نشانی طناب، جرثقیل و نردبان و چیزهای دیگری آورده اند تا نجاتم بدهند. اما چاقو را بیرون آورده ام و گفته ام: اگر کوچک ترین عکس العملی نشان بدهید این را در شکمم فرو خواهم کرد. دوباره با میله ی بلندی، کاغذی را بالا می فرستند. ... 

جزیره ای برای تبعید کاغذ پاره ها - مجید تیموری - نشر چشمه - چاپ سوم پاییز 89

 مجید تیموری

پ.ن: اعتقاد من بر این است که بعضی از آدمها را باید رفت، آورد، آمد، نشست، طرف را نشاند، مغزش را باز کرد ، جستجو کرد که چه چیزی درون آن مغز می گذرد. برای من، مجید تیموری از آن دست آدم ها بود. وقتی کتابش را شروع به خواندن کنی، باید انتظار هر پیش آمدی را داشته باشی. اسم های غریب، حوادث شگفتی ساز و هر آنچه که می شود پیش بینی نکرد را در این کتاب باید پیش بینی کنی! وقتی کتابش را می خواندم، در انتهای هر داستان - گاها در اواسط آن - بلند می شدم، می رفتم چند بار سرم را به دیوار می کوباندم و فریاد می زدم :" دیوانه! دیوانه! اون یک دیوانه است!" بعد برمی گشتم، می آمدم می نشستم جرعه ای چای می نوشیدم و ادامه ی داستان را می خواندم. از بین داستانهای این مجموعه، دوتایش را خیلی دوست داشتم - در واقع دو داستانی که بابتش زیاد سر به دیوار کوفتم! - داستانی به نام " شترها در جنگ خواب نمی بینند" که آن قدر قوی و فوق العاده است که دلم نیامد بخشی از آن را اینجا بنویسم - نگران سرهایتان بودم! - و داستان "شما نویسنده یا کودتاچی را فراری داده اید" که بخشی از آن را در بالا برایتان نوشته ام. (هرچند باید این نکته را اضافه کنم، این داستان اصلا شبیه آن چیزی که تصور می کنید نیست. و آن چیزی است که تصور نمی کنید. پس برای درک اتفاقی که در داستان بالا می افتد، آن چیزی را تصور کنید که تصور نمی کنید. )

 بعد از خواندن کتاب " جزیره ای برای تبعید کاغذ پاره ها" همان اعتقادی که در ابتدای نوشته عرض کردم، در من به جوشش برخاست. برای همین رفتم، آوردمش، آمدم، نشستم، نشاندمش، در چشم هایش زل زدم و پرسیدم: چه چیزی دارد درون مغزت می گذرد؟! هرچند نگاه کردن به چشم های پر انرژی او همین قدر کفایتم می کرد که بفهمم قادر به درک آن چیزی که درون مغزش می گذرد نیستم! مجید تیموری 38 ساله انرژی ای بالغ بر انرژی یک پسر بچه ی پیش فعال خردسال را از خودش ساطع می کند! باور بفرمایید که باید کنارش نشست و انرژی او را از روی زمین جمع کرد و درون جیب و کیف و کلاه و مشما و ... ریخت و آورد نگه داشت تا در روزهای کسل، از آن انرژی ها استفاده کرد. انرژی که از پشت تمام کلمه های کتابش، قابل لمس است.

 هرچند مجموعه شعر او به زودی توسط انتشارات مروارید روانه ی بازار می شود اما من دلم می خواهد مجید تیموری را داستان نویس بدانم. شما هم مجید تیموری داستان نویس را در " جزیره ای برای تبعید کاغذ پاره ها" بخوانید. فقط مراقب سرهایتان باشید!