وطن، تاریخ بود
وطن، تاریخ بود، غرور چند هزار ساله بود و نژادی که اصالت داشت؛ لابد. وطن، تاریخ بود توی دستهای مردی که کمرش خم میشد مدام. وطن، بازدم نفسهای زنی بود که سیاهتر میشد صورتش هر روز. وطن لبخند فراموش شدهای بود که فقط توی فرهنگ لغت جا داشت. وطن تاریخ بود، غرور چند هزار ساله بود و نژادی که اصالت داشت؛ لابد. وطن چندهزار سال خون بود، چند هزار سال مردمی که دلتنگ بودند... و امید واژهی زیبایی است. وطن، سربازهایی مرده بود که شلیک میکردند. وطن پرچمی بود که دیگر غرور ندارد. وطن بدهکاری بود، هوس کردن گوشت بود، باتوم بود... و امید واژهی زیبایی است. ای ایران به گِل نشسته، ای گربهی فراموش شده، ای زخم کهنهی دلمه بسته، ای واجبترین خاک برای دلسوزی، چقدر وطن نبودی... چقدر امید نبودی، چقدر امنیت نبودی... گم میشوم توی هزارتوهای تاریخات. گم میشوم و صدای ضجه میشنوم. صدای گریهی مادر، صدای دردهای پدر. صدای تیر. صدای سربازی که جرات داد زدن ندارد. صدای دختری که چادرش، آسفالت ذوب شدهی مرداد است. صدای جوانهایی که انگیزهای برای جوانی کردن ندارند... وطن تاریخ بود، غرور چندسالهی نداشته، لبخند به باد رفته و امیدی که کلمهی زیبایی است، بود.
وطن! بابت هشتاد میلیون بیوطنی که به جهان تحویل دادی، از تو... حتا دلگیر هم نیستم.