عمر

ببین رفیق، این عقربه‌ها که با سرعت عجولانه‌اشون دارن می‌تازونن، عمر ماست. حالا هی من بگم و تو این وا نفسا گوشِ کسی بدهکار نباشه. وابده رفیق، بذار فقط نبض شاهرگت زیر لب‌هام مُسَکِن باشه، که شب، می‌خوره آدمو لاکردار.  ببین، این دست‌ها که لرزیدن رو خوب بلدن، این پاها که سُست شدن رو بلدن، از مویرگ‌های مغز نگم یا بگم؟ مگه می‌شه آدم دلخوشی‌ای داشته باشه جز بوی تن کسی که یه جوری عاشقی کردن رو به رخ کشیده که ما و من‌ها باس کلمه‌هامونو برداریم و بریم تا جا باز بشه.  وا بده رفیق، این همه خوب بودن رو مگه می‌شه کسی بلد باشه؟ وا بده رفیق، این‌قدر کار نده دستِ وامونده‌ای که وامونده از این همه حجم خوبی‌هات. ببین رفیق، اینا همه عمره، که داره می‌گذره، که این تیکه‌هایی که داره می‌گذره، به اونایی که گذشت و رفت، نمیاد. از مویرگ‌های مغز بگم یا نگم؟ ول کن این حرف‌ها رو؛ بذار فقط نبض شاهرگت زیر لب‌هام مُسَکِن باشه، که شب، می‌خوره آدمو لاکردار.

بیا و بذار باور کنم

میگم اما بیا و بذار باور کنیم که مثلا یه دنجی هست تو این گوشه کنارها. که مثلا مجری هیچ اخباری اونجا نباشه. مثلا دلهره و اضطراب و استرس برن گم‌ بشن. برن به درک هرچی مشغله است، همه‌ی سگ‌دوها، همه‌ی چه‌کنم چی‌کار کنم‌ها. همه‌ی موریانه‌هایی که توی مغز بالا و پایین می‌رن، اونجا نباشه. که برف بزنه، بارون بزنه، اصلا آفتابی هم باشه؛ نه نداره؛ فرق نداره. اصلا هرچی می‌خواد باشه، باشه. یه جا باشه، یه لعنتیِ خوب. آخه آدم باید چی کار کنه؟ یه کنجِ خوبِ لعنتی، با صدای قلب کسی که زیر گوشت داره می‌تپه. من واسه اون کنج می‌تونم بمیرم، زنده بشم، باز بمیرم. من می‌خوام بمیرم، زنده بشم، باز بمیرم. من می‌میرم، زنده می‌شم، باز می‌میرم. من دارم می‌میرم، که زنده بشم، که باز بمیرم... برات.

ولی من از زلزله نمی‌ترسم

می‌گم حالا من از زلزله اون‌قدرها هم نمی‌ترسماا؛ می‌گم و نمی‌گم آدم وقتی پشتش گرمه، رو گسل هم جاش امنه. می‌گم حالا که بدمصبی زمین و زمان ول کن ما نیست، این ور زمین خواب رو ازمون گرفته، اون ور اونا خواب رو از مردم گرفتن، میگم حالا که همه دارن می‌دوند، می‌دوند تو خیابون، از این خیابون به اون خیابون، یکی از ترس جون، یکی بدون ترس جون (اعتراض داره، حق می‌خواد، از خداش، از ارباب‌های زندگیش، از رئیس‌های مملکتش...) می‌گم وقتی فکر می‌کنم به اینکه چی می‌خواد بشه..... نه، نمی‌گم که این‌جور وقت‌ها ته دلم خالی می‌شه. بذار بخزم تو بغلت، حالا که پشتم گرمه به تپش قلبت، قلبت که زیر گوشم می‌زنه. پشتم گرمه به بوی تنت، پشتم گرمه به صدای نفس‌کشیدنت، می‌گم تو باش، رو گسل‌ترین گسل ایران هم که باشم جام امنه. جام امنه وقتی چهارشونه‌ات دور تنمه. می‌گم تو باش، من بلدم خیابونا رو بدوم، حقم رو بخوام... می‌خوان، از خیابونا، از ریش سفیدا، از آدم‌حسابیا، از راهروهای ممیزی، از  رییس‌های شهر....از.... از کی بخوام؟ الله اکبر... می‌گم بدمصبی این روزها هم که ول کن ما نیست، تو بذار من جا بگیرم تو بغلت، غرق بشم توی تو، دلم خوش باشه به بوی بدنت. تو باش، رو گسل باش. اصلا  خود گسل باش.