باران نمی‌بارید

باران نمی‌بارید. آلودگی هوا به مرز هشدار رسیده بود. هیچ زن پالتو قرمزپوشی در خیابان نبود و هیچ مرد زردپوشی وسط چهارراه بادکنک‌های رنگی در دست نداشت. پیاده‌روهای ولیعصر دیگر اثری از سنگ فرش‌های دوست داشتنی نداشتند و هیچ یوزپلنگی توی چشم‌های من لانه نکرده بود. من با دست‌ها و گوش‌های یخ کرده لباس سبز نپوشیده بودم و رژلبم قرمز نبود و موهایم زیبا نبود و ناخن‌های بالا آمده‌ام ظرافت نداشتند. باران نمی‌بارید و پاییز رمانتیک نبود و مردم شهر با من مهربان نبودند وقتی وسط میدانی در شب تهران، ماشینم توان حرکت نداشت و بی‌دلیل خودش را زده بود به خاموش شدن تا تمام راننده‌های نامهربان شهر برای من ناسزا بفرستند تا بیشتر بترسم از این حجم سیاه و تنهایی که در پوست شهر برایم خودنمایی می‌کند. شب طولانی نبود و عقربه‌ها به سرعت می‌دویدند و من باز هم می‌ترسیدم و باران نمی‌بارید. هیچ ویولن‌زنی سلطان قلب‌ها نمی‌زد و کسی برایم آواز نمی‌خواند و زندگی به قوت خود باقی بود و قلبم مثل کارمندی محصور شده در یک اداره‌ی دولتی، به اجبار برای خودش می‌تپید. من همان کسی بودم که غرب را به سمت شرق می‌رفتم و نمی‌دانستم مقصدم کجاست. اتوبان‌ها برایم باریک شده بودند و پدال گاز تسکینی بود برای سرعت فکرهایی که توی سرم می‌دویدند. باران نمی‌بارید تا هوا هم با من سر ناسازگاری داشته باشد. به ارتفاع پناه می‌برم. به دوری. به جایی که شهر برایم کوچک باشد و تنهایی با تمام وجودش کنارم بنشیند. صدای فروغ توی گوشم زمزمه می‌کند: «من از نهایت شب حرف می‌زنم/ من از نهایت تاریکی/ و از نهایت شب حرف می‌زنم/ اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار/ و یک دریچه که از آن/ به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...».

بعد از 365 روز

پاییز فصل باران‌های بی‌مقدمه است، فصل سنگفرش‌هایی که قدم‌هایمان را طلب می‌کند. باد صورتم را لمس می‌کند تا بخار نفس‌هایم یادآوری کند هنوز زنده‌ام. زنده‌ام تا عشق زیر پوستم جریان داشته باشد تا تهران، شهر من باز هم خلوت بام‌اش را تقدیمم کند. به ارتفاع پناه می‌بریم تا با هم سهمم‌مان را از این شهر مرور کنیم. خیابان‌هایی که پاهای هفت سالگی‌مان در آن قدم زده، دست‌های سیزده‌ساله‌مان در آن یخ زده، موهای بیست ساله‌مان در روشنایی آفتاب‌اش خودنمایی کرده و قلب بیست و اندی ساله‌مان تندتر تپیده. چقدر این شهر بزرگ و کوچک است. بزرگ است که تا عمر بیست و شش ساله‌ام ندیدمت و کوچک است که ما را از دو سمت شهر به هم رساند. گره دست‌هایت توی دست‌هایم هر سربالایی را آسان می‌کند. پاهایت کنار پاهایم راهنمایی است که رهایم نمی‌کند، لبخندت روشنایی روزهایم است و صدایت نجوایی است که هر آشوبی را تسکین می‌دهد. تو با منی و همین برای بودنم کافی است. من سهم بودنم را از این شهر و این جهان گرفته‌ام.

لبخندم واقعی است، وقتی کنارمی. نگاهت طوری دلم را گرم می‌کند که «تکیه‌گاه» در فرهنگنامه‌ی لغت‌ام معنای دیگری می‌گیرد.
پاییز است، پاییز است و باران‌های مدهوش کننده‌اش، خیابان‌های مست کننده‌اش و اتوبان‌هایی که سرعت‌‌شان غیرمجاز است، پاییز است فصل عاشقی‌های سرزده. پاییز است، پادشاه همیشگی فصل‌ها.

برای آرامش

به درونم مراجعه می‌کنم. به آن بخش از وجودم که چیزی را طلب می‌کند. خوب به خواسته‌اش گوش می‌کنم. چه می‌خواهم؟ آرامشم کجاست؟

بین آدم‌های دوروبرم دنبال آرامشم می‌گردم. توی دست‌های آن‌ها، توی حرف‌هایشان، توی رفتارهایشان. چرا گفت؟ منظورش چه بود؟ چرا نگفت؟ چرا نکرد؟ چرا؟ و چرا؟ و چراها... .
کمی سکوت لطفا. به درون خودم مراجعه می‌کنم. آرامشم زیر پوست تنم جریان دارد. آن جایی که قلبم برایش آرام‌تر می‌تپد و لب‌هایم خونسردتر لبخند می‌زند. آرامش فقط اینجاست، وسط قلبی که بلد است دوست بدارد. قلبی که دارد تمرین می‌کند مهربان‌تر باشد و روحی که دارد یاد می‌گیرد میان آدم‌های دوروبرش دنبال آرامشش نگردد. دوست بدارد که دوست داشتن برکتی است برای آرامش. زندگی به غایت سخت است. سخت ‌و نفس‌گیر. جهان خودمان را از اضطراب و تیرگی پاک ‌کنیم.

رویاهامان پیر شدند با ما

کتاب کلمات تنم را کبود کرده‌اند

با سپاس از واهه آرمن عزیز:
گزیده ای از شعر امروز ایران، با عنوان "رویاهامان پیر شدند با ما" به انتخاب و ترجمه ی واهه آرمن، با آثاری از رسول یونان، سارا محمدی اردهالی، گروس عبدالملکیان، پونه ندائی، کتایون ریزخراتی، علی عبداللهی و نسرینا رضایی در ارمنستان به چاپ رسید. 
ویراستار: گ. مارگاریان
طرح جلد: اثر سهراب سپهری
نشر ادیت پرینت

Յայաստանում, Էդիտ Պրինտ հրատարակչությունը լույս է ընծայել Իրանի ժամանակակից պոեզիայի յոթ ներկայացուցիչների բանաստեղծությունների ժողովածուն։ 
Թարգմանիչ` Վահե Արմեն 
Խմբագիր` Գեղեցիկ Մարգարյան 
Շապիկը` Սոհրաբ Սեփեհրիի 

باشگاه مشت زنی

کتاب باشگاه مشت زنی

وقتی که می‌فهمی تمام کسانی که دوست‌شان داری سر آخر یا طردت می‌کنند یا یک روز می‌میرند، گریه کردن برایت خیلی ساده می‌شود.
متن بالا از کتاب باشگاه مشت‌زنی یکی از کتاب‌های مورد علاقه منه، شاید چون کارگردان محبوبم، دیوید فینچر فیلمی بر اساس این کتاب ساخت و من به واسطه این فیلم با این کتاب آشنا شدم. چاک پالانیک نویسنده کتاب باشگاه مشت زنی متولد سال ۱۹۶۲ واشنگتن هست. کتاب او تا سال ۹۸ جزء پرفروش‌ترین‌های امریکا بود و بعد از اینکه فینچر نازنینم از این کتاب فیلم ساخت مجددا جزء پرفروش‌ترین‌ها شد. هرچند که پایان فیلم و رمان متفاوت است و کارگردان در پایان‌بندی فیلمش هم‌سلیقه با نویسنده نبوده.

ناشر درباره‌ی این کتاب این‌طور می‌گوید: «این اولین باری است که چاک پالانیک با یکی از مهم‌ترین رمان‌هایش به خواننده فارسی زبان معرفی می‌شود. پالانیک باشگاه مشت‌زنی را سال ۱۹۹۶ نوشت. رمانی که در نگاه اول روایت‌گر خشونت‌طلبی است، اما جی. جی. بالارد نویسنده‌ی شهیر آمریکایی معتقد است باشگاه مشت‌زنی را باید آینه‌ی تمام‌نمای انسان تنهای امروز دانست. داستان زندگی یک شهروند آمریکایی که از ملال و روزمرگی کلافه شده است و به یک‌باره سر از باشگاهی درمی‌آورد که آدم‌هایی شبیه او برای خلاصی از سرخوردگی‌های‌شان سراغ مشت‌زنی آمده‌اند. زندگی قهرمان داستان پالانیک به‌زودی سیر دیگری پیدا می‌کند. چاک پالانیک در سال ۱۹۶۲ در واشنگتن متولد شده است. این نویسنده تا امروز ۱۱ کتاب داستانی و سه اثر غیرداستانی منتشر کرده است....»
این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.