باران نمیبارید
باران نمیبارید. آلودگی هوا به مرز هشدار رسیده بود. هیچ زن پالتو قرمزپوشی در خیابان نبود و هیچ مرد زردپوشی وسط چهارراه بادکنکهای رنگی در دست نداشت. پیادهروهای ولیعصر دیگر اثری از سنگ فرشهای دوست داشتنی نداشتند و هیچ یوزپلنگی توی چشمهای من لانه نکرده بود. من با دستها و گوشهای یخ کرده لباس سبز نپوشیده بودم و رژلبم قرمز نبود و موهایم زیبا نبود و ناخنهای بالا آمدهام ظرافت نداشتند. باران نمیبارید و پاییز رمانتیک نبود و مردم شهر با من مهربان نبودند وقتی وسط میدانی در شب تهران، ماشینم توان حرکت نداشت و بیدلیل خودش را زده بود به خاموش شدن تا تمام رانندههای نامهربان شهر برای من ناسزا بفرستند تا بیشتر بترسم از این حجم سیاه و تنهایی که در پوست شهر برایم خودنمایی میکند. شب طولانی نبود و عقربهها به سرعت میدویدند و من باز هم میترسیدم و باران نمیبارید. هیچ ویولنزنی سلطان قلبها نمیزد و کسی برایم آواز نمیخواند و زندگی به قوت خود باقی بود و قلبم مثل کارمندی محصور شده در یک ادارهی دولتی، به اجبار برای خودش میتپید. من همان کسی بودم که غرب را به سمت شرق میرفتم و نمیدانستم مقصدم کجاست. اتوبانها برایم باریک شده بودند و پدال گاز تسکینی بود برای سرعت فکرهایی که توی سرم میدویدند. باران نمیبارید تا هوا هم با من سر ناسازگاری داشته باشد. به ارتفاع پناه میبرم. به دوری. به جایی که شهر برایم کوچک باشد و تنهایی با تمام وجودش کنارم بنشیند. صدای فروغ توی گوشم زمزمه میکند: «من از نهایت شب حرف میزنم/ من از نهایت تاریکی/ و از نهایت شب حرف میزنم/ اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار/ و یک دریچه که از آن/ به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...».

