ببین رفیق، این عقربه‌ها که با سرعت عجولانه‌اشون دارن می‌تازونن، عمر ماست. حالا هی من بگم و تو این وا نفسا گوشِ کسی بدهکار نباشه. وابده رفیق، بذار فقط نبض شاهرگت زیر لب‌هام مُسَکِن باشه، که شب، می‌خوره آدمو لاکردار.  ببین، این دست‌ها که لرزیدن رو خوب بلدن، این پاها که سُست شدن رو بلدن، از مویرگ‌های مغز نگم یا بگم؟ مگه می‌شه آدم دلخوشی‌ای داشته باشه جز بوی تن کسی که یه جوری عاشقی کردن رو به رخ کشیده که ما و من‌ها باس کلمه‌هامونو برداریم و بریم تا جا باز بشه.  وا بده رفیق، این همه خوب بودن رو مگه می‌شه کسی بلد باشه؟ وا بده رفیق، این‌قدر کار نده دستِ وامونده‌ای که وامونده از این همه حجم خوبی‌هات. ببین رفیق، اینا همه عمره، که داره می‌گذره، که این تیکه‌هایی که داره می‌گذره، به اونایی که گذشت و رفت، نمیاد. از مویرگ‌های مغز بگم یا نگم؟ ول کن این حرف‌ها رو؛ بذار فقط نبض شاهرگت زیر لب‌هام مُسَکِن باشه، که شب، می‌خوره آدمو لاکردار.