از آن شب که خودم را آتش زدم تا امروز، هرروز می آیم سراغت. وقتی بنزین را ریختم روی سرم، باز هم سردم شد. قطره های درشت و سنگین اش روی تنم نشست. انگار زیر باران کویرم. نگاهت کردم، زیبا بودی. فندک نقره ای را که روشن کردم، رنگت سفید شد و لب هات خشکید. مبهوت، ماتت برده بود به شعله ی کوچک فندک نقره ای. آبی، قرمز، زرد. همان رنگ هایی که دوستشان داشتم. اگر بودی پتوی پشم شیشه ی قرمز را می انداختی روی سرم. قرمز، همان رنگی که مرا با خود می برد به جاهای دور،خیلی دور. اول دلم آب شد، بعد موهام، و آخر از همه چشم هام. انگار چشم هام نمی خواستند بمیرند، می خواستند بیشتر شعله ها را نگاه کنند؛ شعله هایی که با هم می رقصیدند مثل یک گروه موسیقی جاز. ...

  داستان های کوتاه: بی تا ملکوتی – انتشارات: کتاب آوند دانش – چاپ اول1381